1 ز بیپروایی آن بیدرد قدر ما نمیداند ز خوبی شیوهای جز ناز و استغنا نمیداند
2 ز پیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد بر رویی که قدر دیده بینا نمیداند
3 به زنگار خط مشکین سزاوار است رخساری که چون آیینه قدر طوطی گویا نمیداند
4 بکش امروز اگر خواهی به فردا وعدهام دادن که بیتاب محبت مهلت فردا نمیداند
5 ز دندان ندامت پشت دستی میجهد سالم که دامانی به غیر از دامن شبها نمیداند
6 چنان عام است احسان محیط بیکران او که خود را قطره ناقص کم از دریا نمیداند
7 به کوری میشود نقد حیاتش خرج آب و گل گرانجانی که راه عالم بالا نمیداند
8 جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمیداند
9 مگر بیروزنی تاریک سازد خانه دل را وگرنه پرتو خورشید استغنا نمیداند
10 چنان بیپرده شد سودای عالمگیر ما صائب که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمیداند