1 ز خط سبز شود بیش لعل دلبر صاف هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف
2 عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف
3 دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه ز سنگ می جهد این ناوک سبکپر صاف
4 نزاکت تو کند ثفل از نبات برون وگرنه کرده ام این قند را مکرر صاف
5 چو آب خضر ز خط غوطه در سیاهی زد رخی که بود چو آیینه سکندر صاف
6 قدم برون منه از حد خود که می گردد ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف
7 مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان که در حمایت خاکسترست اخگر صاف
8 خوشم چو نافه خونین جگر به خرقه فقر که می شود ز نمد به شراب احمر صاف
9 اگر به آینه دل صاف می کند زنگی امید هست شود چرخ با هنرور صاف
10 ز آب، آینه تار تیره تر گردد کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟
11 ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف
12 کنند آینه وآب صلح اگر با هم به خضر نیز شود سینه سکندر صاف
13 ز خاکمال حوادث متاب رو صائب که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف