1 ز گرد سرمه نتوان دید درچشم سخندانش مگر این گردرا بشکافدازهم تیرمژگانش
2 شکوه حسن او بی دست و پا دارد تماشارا ازان خواب فراغت می کند دایم نگهبانش
3 زطفلی گر چه پشت وروی تیغ ازهم نمی داند سراسر می رود در سینه ها زخم نمایانش
4 به چشم من سیه کرده عالم راسیه چشمی که گیرد صبح محشر نسخه از چاک گریبانش
5 ز بیماری ندارد چشم اوپروای دل بردن ولی در صید دلهاپنجه شیرست مژگانش
6 چه گل چیند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟ که گلچین می رود بادست خالی از گلستانش
7 کجا افتد به فکر ما اسیران ناز پروری که باشد یوسف مصر از فراموشان زندانش
8 چرا از دست می رفتم،چرا بیمار می بودم؟ اگر می بود بربالین من سیب زنخدانش
9 مرا سیمین بری آتش به خرمن می زند صائب که برگ گل نماید کار اخگر درگریبانش