-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت شد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخت
2 رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا خانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناخت
3 بینش ظاهر به کنه روح نتواند رسید چون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟
4 کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی است در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت
5 تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش را وای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناخت
6 از در و دیوار می پرسد خبر آیینه را گر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناخت
7 اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند همچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناخت
8 خرده راز شرر در سینه اش سیماب شد سنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخت
9 رفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار برد مور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟
10 غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کند تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت