1 از بیقراری دل اندوهگین خویش خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش
2 در وادیی که روبه قفا می روند خلق در قعر چاهم از نظر دوربین خویش
3 ای وای اگر مرا نکند آب،انفعال زین تخمها که کاشته ام در زمین خویش
4 آن خرمنم که خوشه اشک است حاصلم از جیب و دامن تهی خوشه چین خویش
5 یوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیست ما صلح کرده ایم زدنیا به دین خویش
6 یک نقش بیش نیست نگین را و لعل او دارد هزار رنگ سخن درنگین خویش
7 از بس گرفته است مرا در میان گناه از شرم ننگرم به یسار و یمین خویش
8 دایم به خون گرم شفق غوطه می خورم چون صبح صادق از نفس راستین خویش
9 چون شبنم است بستر و بالین من ز گل در خارزار، از نظر پاک بین خویش
10 گرد یتیمی گهر پاک من شود گرد از دلی که بسترم از آستین خویش
11 چون گل فریب خنده شادی نمی خوریم نقش مراد ماست ز چین جبین خویش
12 صید مراد ازوست که درصید گاه عشق گردد تمام چشم وبود درکمین خویش
13 صائب ز هر که هست به کردار کمترم در گفتگو اگر چه ندارم قرین خویش