از آن روی از افسرالملوک عاملی کوروش نامه 30

افسرالملوک عاملی

آثار افسرالملوک عاملی

افسرالملوک عاملی

از آن روی شهزاده مهر آفرین

1 از آن روی شهزاده مهر آفرین بدل گفت فرمانده را آفرین

2 بهمراه آن گرد پیروزمند جوانی بره دید بالا بلند

3 چو دخت شهنشه جوان را بدید یکی آه سرد از جگر برکشید

4 به رخ ماهروی و به بالا چو سرو به زیبائی و چابکی چون تذرو

5 دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه همی رو سفید آمد از رزمگاه

6 رخ روشنش همچو خورشید بود تو گوئی که براسب جمشید بود

7 سمندی سوار است چون شیر نر سمندش همی داشتی کرو فر

8 همی نیک مرد و همی نیک نام ز مردانگی عالمش شد بکام

9 چو آن قدو آن موی وآن روی دید رخش لاله گون گشت و دل برتپید

10 رخش سرخ و بیتاب و بی توش گشت تو گوئی که یکباره یی هوش گشت

11 همی تکیه بر شانۀ دایه داد بگفتا که دایه مرا رس بداد

12 تنم سست شد چشم من تیره گشت ندانم چرا غم به من چیره گشت

13 ندانم که خود برشوم سوی کاخ از این آسمان داد از این دل صداخ

14 بدو گفت دایه که ای نازنین شمارا چه شد سست گشتی چنین

15 یقین بر اسیران دلت سوخته است که رویت چنین سرخ و افروخته است

16 ز فریاد مردان و یا بوق کوس چنین رنگ و روی تو شد سندروس

17 ز انبوه لشکر سرت خیره شد وزان چشم چون نرگست تیره شد

18 کنیزان گرفتند بازوی ماه ببردند او را سوی خوابگاه

19 گلابش بر افشاند دایه ز مهر ورا گفت کای بانوی خوب چهر

20 چرا دیده با اشک سازید تر بصحرا نبینیم نرگس دگر

21 بگفتا سرم درد دارد همی دلم را بسی خون فشارد همی

22 کنیزان دمی دور کن از برم تو گوئی یکی کوه گشته سرم

23 بود آنگه خوابم بیاید بچشم نبینی فلک بر من آورد خشم

24 بیاورد دایه بپیشش شراب که نوشد از آن و رود او بخواب

25 بدو گفت خوش باش ای دخت من بگوی آنچه داری تو با من سخن

26 تو داری پدر همچوشه داریوش نباید به بینی بجز ناز و نوش

27 بدایه بگفتا نخواهم شراب ز سر درد شد دیدگانم پر آب

28 کنون دیدگانم بخواب آمده دلم راحت از پیچ و تاب آمده

29 چو دایه ز بانو شنید این سخن برفت او بمنزلگه خویشتن

30 همه غرقه در خواب راحت شدند در آسایش و استراحت شدند

31 بجز چشم مهری که نامد بخواب همه شب بنالید باپیچ و تاب

32 در خوابگاهش سوی باغ بود شد از تخت برپا و در را گشود

33 ستاره بسی دید آن نیمه شب که بودند از عشق در سوز تب

34 بخود گفت ای سرور نامدار ندانی که چونم از عشق تو زار

35 در آن حال زارو در آن نیمه شب که بود از غم عشق در تاب و تب

36 بخود این چنین راز دل ساز کرد ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد

37 نه طاقت که دل را ببرم ز تو نه پائی که آیم دمی نزد تو

38 سعادت ندارم بیایم برت یقین است من خود نیم درخورت

39 همی گفت تا خواب چشمش ربود در اندیشه عشق یکدم غنود

40 چنان دید در خواب آن مه زباغ برون میرود تا رود سوی راغ

41 به گلگشت چون یک دو گامی نهاد یکی ماهرو این چنین مژده داد

42 بدستش دهد نو گلی چون چراغ که چونان گلی کس ندیده بباغ

43 چو این دید، از خواب بیدار شد خیالش همه سوی دلدار شد

44 نظر سوی پروین و مهتاب کرد که نورش جهان همچو سیماب کرد

45 بگفتا چگونه روم من بخواب چرا من نگردم در این ماهتاب

46 یقین ماه چون من گرفتار شد که دائم چنین گرد پرگار شد

47 ستاره بمن چشمکی خوش زند بگوید چه را خسته ای بیخرد

48 چسان من بخوابم که این ماهتاب سر عاشقان را بر آرد ز خواب

49 بر آمد ز جا جامه ای از حربر به بر کرد و از تخت آمد بزیر

50 یکی شمعدان طلایش بدست که از پله قصر نفتد به پست

51 همام پردۀ مخمل زرنگار بدست دگر کرد بر یک کنار

52 در آنجا اطاقی پدیدار بود که جاو مکان پرستار بود

53 سر جمله را دید در خواب ناز و زان پس در دیگری کرد باز

54 بگفتا خدایا بامید تو گذارم قدم را بتأیید تو

55 مگر تا بیابم گل و آن چراغ که دستم بدادند بیرون باغ

56 روان شد بسوی خیابان باغ گل و نرگس و لاله بدچون چراغ

57 ز عطر گل و سنبل و نسترن روان تازه آمد درون بدن

58 بیامد همی تا در کاخ و باغ همه باغ روشن بدی چون چراغ

59 در باغ بگوشد و آمد برون کازان نهری آمد همی اندرون

60 گل ولاله و سنبل اطراف نهر کزو باغبان یافت هر روز بهر

61 چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود برآن گلستان رونقی می فزود

62 چون بنشست لختی دم آبشار ز تن طاقتش رفت و از دل قرار

63 بگفتا که ای ماه آگاه باش دمی با غم من تو آگاه باش

64 ستاره تو بنگر بر این حال من گواهی بده بر دل زار من

65 گل نسترن شاهد عشق من که از عشق بدریده­ام پیرهن

66 کل سرخ از عشق شد سرخ رو ز بلبل همی دارد این رنگ و بو

67 منم بلبل زار و خود گلم بگویم بگل راز و سوز دلم

68 گرفتار گشتم به آن نوجوان دلیرو سپهدار و روشن روان

69 ندارد خبر او ز زاری من هم از حالت بیقراری من

70 مرا یک نگاهش نموده اسیر چه سازم که گشتم چنین دستگیر

71 تو مردونیه نوجوان یار من نه ای آگه از حالت زار من

72 از آن سو سپهدار از نزد شاه اجازت گرفت و بیامد براه

73 چو بر افسران خلعت شاه داد هر آنکس که بد درخورگاه داد

74 بلشکر بسی لطف و احسان نمود همه سیم و زر بهرشان بر فزود

75 بیامد بمنزلگه خویشتن بر بانو و مادر خویشتن

76 بدستش بدی دست پور جوان دلش بود از آن نوجوان شادمان

77 ببوسید مادر رخ پور خویش فشردش در آغوش چون جان خویش

78 بگفتا پسرجان دلم شاد شد ز درد و ز غم جانم آزاد شد

79 چرا روی مردونیه در هم است تو گوئی که در قلب او خود غم است

80 بگفتا گمانم کمی خسته ام ز جنگ و ز آشوب او رسته ام

81 بگفتا نه اینست جان پسر گمانم که عشق است و راز دگر

82 چو یک چند پاسی هم از شب گذشت سر نام جویان بصحبت گذشت

83 چو مردونیه رفت در خوابگاه بچشمش نبد جز رخ دخت شاه

84 نگاهش بگفتا که قلبم ربود چه از زیر چشمم نظاره نمود

85 دلم برد و از من بپیچید رو نه طالع که با او کنم گفتگو

86 نبینم دگر روی نیکوی او نه راهی که یکدم روم سوی او

87 نظر کرد بر ماه و پروین بشب دل خویش را دید در تاب و تب

88 بگفتا نمودم جهانی اسیر چرا خود شدستم چنین دستگیر

89 نه یک محرمی تا فرستم برش به بینم که باشم همی در خورش

90 براند ز در،یا پذیرد مرا بکوبد سرم یا گزیند مرا

91 اگر او براند مرا خود ز در زنم خنجر تیز را بر جگر

92 بریزم همی در رهش خون خویش فدا سازمش این تن و جان خویش

93 برآمد ز جا آمد از تخت زیر دمی باز بشست روی سریر

94 بپا شد قدم تند اندر اطاق دلش شد تپان طاقتش گشت طاق

95 بیامد به پائین بشد توی باغ که مهتاب روشن بدی چون چراغ

96 در باغ بگشود و آمد بیرون قدم در خیابان بزد با جنون

97 ندانست او خود کجا میرود بسر میرود یا بپا میرود

98 برفت همچنان تا به نزدیک باغ در آن باغ رخشنده شمع و چراغ

99 بیامد به نزدیکی آبشار نبودش بسر هوش و در دل قرار

100 نوائی دل انگیزش آمد بگوش برفت از برش زان نوا، تاب و توش

101 نوا آنچنان لرزه بر وی فکند که گوئی در افتاد پایش به بند

102 بگفتا در این نیمه شب چیست هور که داد چنین آه و افغان و شور

103 به بینم چرا زار و افسرده است برای چه اینگونه پژمرده است

104 همی گوش را داشت پشت درخت که بیند این کیست نالان ز بخت

105 چو بشنید آیات شیرین او که شاید بدی ماه و پروین او

106 بگفتا ببینم کرا خواسته است در این نمیه شب از چه برخاسته است

107 چه بشنید گوید منم دخت شاه پدر بشنود من شوم رو سیاه

108 من از عشق مردونیه بی خودم گرفتار فرزند اسپهبدم

109 کمانش چنان سخت بر گردنم گمانش که من گرد شیر افکنم

110 محبت کشیده مرا نیمه شب گرفتار کرده است در تاب و تب

111 که مردونیه خوش کنون خفته است درود جهان را تو گو گفته است

112 جوان زو چو بشنید اینسان سخن بگفتش که ای هور شیرین دهن

113 ز تیر مژه کار من ساختی ز گیسو کمندم در انداختی

114 چو مرغی چنین دستگیر توام بچاه زنخدان اسیر تو ام

115 شود راز من فاش در انجمن ز من باز گویند هر کس سخن

116 کنون بختم امشب همی کرد رو شنیدم ز تو راز و این گفتگو

117 چو مهرآفرین دید بر پای شد تو گفتی رخش عالم آرای شد

118 چنان سرخ شد اندر آن ماهتات که سرخی او منعکس شد بر آب

119 جوان پس ببوسید دامان او بگفتا که این بانوی ماهرو

120 یکی بنده ام در گهت ماه من منم یک غلام و توئی شاه من

121 من امروز مهر تو از جان و دل خریدم نیم هیچ پیمان گسل

122 کنون آمدم تا چه فرمان دهی تو شاه من و من تو را چون رهی

123 پذیری مرا من یکی کهترم برانی ز در مرگ را در خورم

124 چو مهرآفرین از جوان این شنید رخش سرخ شد دل زشادی تپید

125 بگفتا که ای دوست، جانم ز تست همان جسم و روح و روانم ز تست

126 سپس سر بزانو نهاد و گریست یل نوجوان گفت این گریه چیست

127 گمانم ز من عار داری و ننگ که تو دخت شاهی و من مرد جنگ

128 بگفتا نه اینست یار من ندانم چگونه است این کار

129 پدر دوست دارد مرا همچو جان نداده مرا بر کهان و مهان

130 زمصر ز روم و ز ترک و زچین ز ماد و ز لیدی دگر همچنین

131 همه شهریاران مرا خواستند جهانی برایم بیاراستند

132 پدر جمله درخواست شان رد نمود نکرد او بیک شاه گفت و شنود

133 چگونه دهد بر تو ای پاکزاد از این فکر اشکم بدامان فتاد

134 بگفتا عزیزم مکن گریه زار مکن این دل بیقرارت فکار

135 بگویم ترا گوش ده سوی من ندارد بافکار بیهوده گوش

136 بداند که تو دختر شهریار بسر افسر هستی و هم نامدار

137 چرا دور سازد ز خود دخترش چه داند چه آید همی بر سرش

138 چو دیروز ما آمدیم از سفر برفتیم درگاه بسته کمر

139 بسی مهربان بود بنواختمان بنزدیک خود جایگه ساختمان

140 دگر آنکه آن هفت مرد دلیر گوماتای بر دستشان شد اسیر

141 بهم عهد کردند هر یک که شاه شود تاج بر سر برآید بگاه

142 دهد دخت و دختر ستاند همی نبیند بر ایشان بچشم کمی

143 بدان باب من هست از آن هفت تن که اینگونه راندند با هم سخن

144 چو بشنید مهرآفرین این سخن چنان شاد شد چون گل اندر چمن

145 بگفت آرزویم همین بود و بس چو مرغی که آزاد شد از قفس

146 جوان پس بگفتا ز من یادگار بگیری، شوم شاد، من ای نگار

147 ز دستش یکی خاتم از زرناب بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب

148 خدایا توئی شاهد عشق پاک ندارم دگر از کسی ترس و باک

149 تو ای ماه شاهد بر احوال ما ستاره تو بنگر بر این حال ما

150 بیزدان پاکم امید است و بس که جز من نداد این سعادت بکس

151 سپس حلقه زرنابش ز مهر نمود او بانگشت آن خوب چهر

152 به حجب و حیا دست او داد بوس خدا، حافظ و حامی نو عروس

153 چنان سرخ شد روی مهرآفرین گل سرخ گفتی خدای آفرین

154 همانگه خروسی بسر کرد بانگ همی گفت گز شب شده چهار دانگ

155 جوان گفت افسوس کامد فراق فراقی کز او طاقتم گشت طاق

156 چگونه روم در شب ای برج نور که بودم بهشت برین با تو حور

157 چنین گفت شهدخت کامد سحر دریغا که باید شوم دور تر

158 بباید روم من دگر سوی گاه ز دوریم اکنون کند دایه آه

159 بیابد مرا گر که در راه باغ ز هر سوی روشن کند صد چراغ

160 وگر کس ببیند ترا نزد من زنان باز گویند در انجمن

161 چون این گفت از جای بر پای شد قد سرو او عالم آرای شد

162 بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر چگونه به پیچم ز روی تو چهر

163 دگر من کجا روی چون ماه تو به بینم رهم نیست درگاه تو

164 غلامم بدرگاه تو من ز مهر دهم یر براه تو ای خوب چهر

165 دو دلداده از هم چو گشتند دور تو گوئی که از آسمان رفت نور

166 خرامید در قصر مهر آفرید کنیزان و هم دایه را خفته دید

167 چو خورشید سربر زد از آسمان بپا خواست آن دایه مهربان

168 بیامد بر تخت مهرآفرید همان ماهرخ را بجا خفته دید

169 پس آنگه بمالید بازوی او حریرش عقب کرد از روی او

170 چه چشمان شهلای را برگشود بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟

171 بگفتا عزیزم بلند آفتاب برآمد چه شد مانده ای تو بخواب

172 چه بودت که آنگونه بودی نزار ز دیدار لشکر شدی دل فکار

173 چنین گفت : با دایه آن ماهرو که به گشته ام کم کن این گفتگو

174 سرم درد میکرد تا نیمه شد دلم مضطرب بود و تن داشت تب

175 کنون حالتم یک کمی بهتر است ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است

176 بینداز بر صورتم این حریر بزن پرده تختخوابم بزیر

177 مرا خواب داروی بیماری است که بیداری من دل آزاری است

178 در آنسوی مردونیه در بگاه برفت و بخوابید در خوابگاه

179 چو مهر درخشان بفرو شکوه برون کرد رخسار از پشت کوه

180 سپهبد چو از خواب بیدار شد پرستار ها را طلبکار شد

181 بگفتا چه شد نوجوان پور من همی زود آرید در انجمن

182 گذشته است از موقع بارگاه شده منتظر شاه و جمله سپاه

183 که امروز جشن است در بارگاه چو از رزم آمد مظفر سپاه

184 بیامد ز لشکر یکی ایستاد بگفتا سپهبد همی شاد باد

185 شهنشاه در بارگاه آمده است بدیدار جمله سپاه آمده است

186 چنین گفت اسپهید نامدار سپه باشد از لطف شه شاد خوار

187 سمندش بیاورد مینوی گرد لگامش بنزد سپهدار برد

188 سپهدار بنشست برروی زین بر اسب دگر آن جوان گزین

189 همه رو بدرگاه شه داریوش بحال نظامی و زرینه پوش

190 ز تزیین و از زیور بارگاه هم از طاق نصرت که بودی بگاه

191 سپهبد بیامد سوی بارگاه که از صد ستون گشته بود او بپا

192 گشیدند صف از درون بارگاه همه چشمها بود در راه شاه

193 شهنشه بیامد برآمد به تخت بزرگان نمودند تعظیم سخت

194 پس آنگه بفرمود شه داریوش بگفتا به من نیک دارید گوش

عکس نوشته
کامنت
comment