1 از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
2 چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
3 از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
4 می کرد قیامت سخن ما ز بلندی تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
5 هر جغد در او خال رخ سیمبری بود از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
6 در خامه نقاش ازل نقطه خالت چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
7 گرد دل من گر هوس بوسه نگردید اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
8 تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
9 صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت