-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
2 از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
3 درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
4 گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است
5 سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
6 گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
7 خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است
8 گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
9 می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است