1 پای بر چرخ نهد هرکه ز سر میگذرد رشته چون بیگره افتد ز گهر میگذرد
2 جگر شیر نداری سفر عشق مکن سبزه تیغ درین ره ز کمر میگذرد
3 در بیابان فنا قافلهٔ شوق من است کاروانی که غبارش ز خبر میگذرد
4 دل دشمن به تهیدستی من میسوزد برق ازین مزرعه با دیدهٔ تر میگذرد
5 گرمی لالهرخان قابل دل بستن نیست که به یک چشم زدن همچو شرر میگذرد
6 در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد
7 غنچهٔ زندهدلی در دل شب میخندد فیض، آبی است که از جوی سحر میگذرد
8 عارفان از سخن سرد پریشان نشوند عمر گل در قدم باد سحر میگذرد
9 نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست که سخن در صدف پاک گهر میگذرد
10 چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟ سخن صائب پاکیزهگهر میگذرد
دیدگاهها **