1 برانگیزد غبار از مغز جان درد برآرد گرد از آب روان درد
2 که می گیرد عیار صبرها را اگر گیرد کناری از میان درد
3 تو مست خواب و ما را تا گل صبح سراسر می رود در استخوان درد
4 نمی دادند درد سر دوا را اگر می داشتند این ناکسان درد
5 به درد آمد دلت از صحبت من ندانستی که می باشد گران درد
6 به دنبال دوا سرگشته زانم که در یک جا نمی گیرد مکان درد
7 همان دردی که ما داریم خورشید چو برگ بید می لرزد ازان درد
8 اگر بازوی مردی را بگیرد نخواهد کرد دست آسمان درد
9 اگر هر موی صائب را بکاوند فتاده کاروان در کاروان درد
دیدگاهها **