1 هر دلی را طره جانان نمی گیرد به خود غیر ماه مصر این زندان نمی گیرد به خود
2 در دل عاشق ندارد راه غیر از فکر دوست این تنور گرم جز طوفان نمی گیرد به خود
3 می پذیرد گرچه لوح ساده هر نقشی که هست هیچ نقشی دیده حیران نمی گیرد به خود
4 دل به راهش خاک شد با آن که می داند یقین هیچ گردی آن سبک جولان نمی گیرد به خود
5 خاکیان بیجا دلی در مهر گردون بسته اند این تنور سرد هرگز نان نمی گیرد به خود
6 بر بیاض گردن او نقطه ای از خال نیست از لطافت این ورق افشان نمی گیرد به خود
7 عشق را با بی سر و پایان بود روی نیاز این صدف جز گوهر غلطان نمی گیرد به خود
8 در حریم فکر صائب دور باش منع نیست خانه روشندلان دربان نمی گیرد به خود