-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست
2 عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست
3 شد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاک وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست
4 نیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظار پیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بست
5 موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن روی گرم کارفرما هر که را بر کار بست
6 رشته پیوند یاران را بریدن کافری است تا برآمد از چمن گل بر میان زنار بست
7 هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
8 در عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگین جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست
9 هر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دید بی تأمل در به روی دولت بیدار بست