بس که زند موج نور سرو روانش از صائب تبریزی غزل 5099

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

بس که زند موج نور سرو روانش

1 بس که زند موج نور سرو روانش هاله ماه است طوق فاختگانش

2 قطره اشکی به روی نامه سیاهی است چشمه حیوان ز انفعال دهانش

3 خشک چو سوزن شده است از عرق شرم رشته مریم ز شرم موی میانش

4 شهپر سیمرغ بسته است به بازو ناوک بی بال وپر ز زور کمانش

5 حلقه گردون به خاک راه فتاده است تا برباید به قد همچو سنانش

6 گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است نامه واکرده ای است پیش دهانش

7 چشمه خورشید را سراب شمارد هرکه ببیند رخ ستاره فشانش

8 هر که به دامان آن نگار زند دست خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش

9 شاهسواری که من ربوده اویم دست تصور نمی رسد به عنانش

10 هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد صائب مسکین ز سیر لاله ستانش

عکس نوشته
کامنت
comment