- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس است روی دلی مشت استخوان مرا ز چشم شیر فتد برق در نیستانم
2 ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است زبان چو برگ توان رفت از گلستانم
3 نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم
4 همین بس است که در آستانه عشقم اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم
5 مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب که مغز می شود از بوی گل پریشانم
6 اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
7 چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد اگر گهر نبود من به خاک یکسانم
8 شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
9 ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم