بس است روی دلی مشت استخوان از صائب تبریزی غزل 5738

صائب تبریزی

آثار صائب تبریزی

صائب تبریزی

بس است روی دلی مشت استخوان مرا

1 بس است روی دلی مشت استخوان مرا ز چشم شیر فتد برق در نیستانم

2 ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است زبان چو برگ توان رفت از گلستانم

3 نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم

4 همین بس است که در آستانه عشقم اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم

5 مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب که مغز می شود از بوی گل پریشانم

6 اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم

7 چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد اگر گهر نبود من به خاک یکسانم

8 شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

9 ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم

عکس نوشته
کامنت
comment