- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
2 مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
3 کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
4 نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
5 شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
6 کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
7 نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
8 چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
9 نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
10 حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد