1 از دشت به حی مردم دیوانه نسازند با گور بسازند وبه کاشانه نسازند
2 این قوم سخنساز که هستند درین دور سخت است سخن از لب پیمانه نسازند
3 حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند
4 بادرد سر شکوه عشاق چه سازد از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند
5 آن قوم که از برق بلرزند به خرمن قفل دهن مور چرا دانه نسازند
6 چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید برطالع من به که صنمخانه نسازند
7 صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند