1 نمی آید برون از پرده آوازی که من دارم کند مضراب را خون در جگر سازی که من دارم
2 ز مهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستم سخن نتواند از خود ساخت غمازی که من دارم
3 نیاید هر زه نالی چون سپند از من درین محفل همین در سوختن می خیزد آوازی که من دارم
4 چو گل آخر گریبان مرا صد چاک می سازد به رنگ غنچه در دل خرده رازی که من دارم
5 نمی آید ز من چون چشم بر گرد جهان گشتن همین در خانه خویش است پروازی که من دارم
6 ز حیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم من ندارد خواب ره در دیده بازی که من دارم
7 فلک را منزل نقل مکان خویش می داند گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم
8 ندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانی ز فیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارم
9 به چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهد ز بس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارم
10 چو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم را ز خوبان در نظر چشم فسو نسازی که من دارم
11 نباشد جز صریر خامه سحرآفرین خود درین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم
دیدگاهها **