1 می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
2 از محک پروا ندارد نقره کامل عیار سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
3 لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
4 همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
5 در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
6 تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
7 ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
8 عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل ز سنگ
9 زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
10 چون نگیرند از هوا سنگ عاشقان رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل ز سنگ
11 در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل ز سنگ
12 تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل ز سنگ
13 شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند پای خواب آلود می آید برون مشکل ز سنگ
14 این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت نیستم غافل که دارد دلبر من دل ز سنگ
دیدگاهها **