-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دمی چون صبح می خواهم درین عالم ز من باشد که روشن می کنم آفاق را چون دم ز من باشد
2 به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید همین وقت خوشی می خواهم از عالم ز من باشد
3 چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم ز من باشد
4 ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها اگر تاج فریدون و سریر جم ز من باشد
5 ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم ز من باشد
6 ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را من آن شمعم که سوز حلقه ماتم ز من باشد
7 دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را همان از بیغمانم گر غم عالم ز من باشد
8 نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
9 به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا اگر در بسته باغ خلد چون آدم ز من باشد
10 چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم اگر همچون مسیحا رشته مریم ز من باشد
11 مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم ز من باشد
12 مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم چرا در وقت رفتن خاطری در هم ز من باشد؟
13 به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب ز چشم آسوده ام چندان که نقش کم ز من باشد