1 صبح شد ساقی بیا فکر من افتاده کن از می چون آفتاب این سنگ را بیجاده کن
2 آب و رنگی ده غبار آلودگان زهد را باده در قندیل و گل در دامن سجاده کن
3 هر که باشد می تواند نقش را از دل زدود از قبول نقش لوح خویشتن را ساده کن
4 دامن سروی به دست آور درین بستانسرا نقد جان را صرف راه مردم آزاده کن
5 هیچ مرهم به ز خون گرم نبود زخم را رخنه دل را رفوکاری به درد باده کن
6 در زمین ساده دهقان می فشاند تخم را از خس و خاشاک بی حاصل زمین را ساده کن
7 عقل سختی دیدگان شمشیر صیقل داده ای است مشورت زنهار با مردان کار افتاده کن
8 خاکساری پیشه خود ساز چون آب روان سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کن
9 هست اگر صائب ترا در سر هوای صید عام دانه از تسبیح ساز و دام از سجاده کن
دیدگاهها **