1 چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
2 شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
3 ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
4 ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
5 چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند
6 همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
7 نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
دیدگاهها **