1 چو بنشیند، شود صد کوه تمکین همنشین با او چو برخیزد ز جا، از جای برخیزد زمین با او
2 ز فیض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون سلیمان می شود هر کس که باشد این نگین با او
3 نظر با ساعد سیمش چراغ صبح را ماند برآرد گر ید بیضا سر از یک آستین با او
4 لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او
5 مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند که نیشی ماند از صدخانه پرانگبین با او
6 من از شرح پریشان حالی دل عاجزم صائب به سرگوشی مگر گوید دو زلف عنبرین با او
دیدگاهها **