1 پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کنی می توانی رام لیلی را ز استغنا کنی
2 بی تأمل می کنی در کار باطل عمر صرف چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
3 کار خود را راست کن با قامت همچون الف با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 طومار زندگی را، طی میکند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
1 خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک دارم هزار نغمه تربازبان خشک
2 از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
1 کم نسازد جام می زنگ دل افگار را داس صیقل ندرود این سبزه زنگار را
2 در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی بر سر این نقطه جولان است این پرگار را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به