- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانم اگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانم
2 زبان شکوه ام کندست از روی گشاد او رخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانم
3 مرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو زدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانم
4 قماش مردم عالم اگر این است، من دیدم لباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانم
5 گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانم
6 لباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز من به گرد کعبه فانوس گردیدن نمی دانم
7 ز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیم شراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانم
8 ز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دل ز کاغذ نقطه سهوی تراشیدن نمی دانم!
9 نگاه سرکشم در جستجوی گوشه چشمم به هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانم
10 ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب گناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!