1 غنچه هایی که درین سبز چمن خنده زدند ای بسا زخم نمایان به دل زنده زدند
2 محو یکتایی نقاش نگردید کسی همه چون آینه بر نقش پراکنده زدند
3 شکوه از بخت نکردند سبکرفتاران در دل ابر سیه برق صفت فرخنده کردند
4 غفلت خویش گزیدند به بیداری بخت ساده لوحان که در طالع فرخنده زدند
5 دست منعی که فشاندند بزرگان به فقیر پشت پایی است که بر دولت پاینده کردند
6 مرکز دایره حسن مصور گردید خال مشکین چو بر آن چهره زیبنده زدند
7 این صدفها که خموشند درین دریابار می توان یافت که بر گوهر ارزنده زدند
8 نیست مژگان، که به تقصیر پریشان نظری مشت خاری است به چشم من بیننده زدند
9 صائب آنان که گزیدند به غمها غم عشق دست بر سینه غمهای پراکنده زدند