- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
2 سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
3 می رود منفعل از مجلس مستان خورشید هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
4 نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
5 شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
6 پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
7 چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
8 تن پرستان همه مشغول تماشای خودند تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
9 بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون