1 خوشا قزوین و باغ شاه و گلگشت خیابانش که از آیینه پیشانی صبح است میدانش
2 گلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابد نفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانش
3 نسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آید که گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانش
4 درین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشد نسیم صبح فارغبال می گردد به بستانش
5 اگر آهی به سهو از سینه عاشق برون آید نسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانش
6 برآرد سرواگر از طوق قمری سر عجب نبود که بلبل می کند ازغنچه بالین درگلستانش
7 ز دیوار ودرش پای دل خورشید می لغزد که داردطاقت نظاره آیینه رویانش؟
8 مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمی که چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانش
9 چه خواهد کردیارب با دل مجروح من صائب که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش