1 خوشا سری که سرگشتگی رهانندش به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
2 مده به سوختگی دامن امید از دست که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
3 سپند تا نزند مهرخامشی برلب به روی مسند آتش نمی نشانندش
4 ز شوق بیخبری دست می دهد عارف اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
5 به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
6 سری که گرم زسودای عشق می گردد چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
7 به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
8 گل شکفته بود از نسیم فارغبال ز پوست هر که برآید نمی درانندش
9 ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
10 ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
11 چو گل به خنده دهن باز می کند صائب هزارخار اگر درجگر خلانندش