1 در کنار دایه حسن او جهان افروز بود در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
2 رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
3 تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
4 داغ سودا در حریم سینه سوزان من منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
5 در نیستان خامه من در میان خامه ها همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
6 گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود