1 چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من
2 گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت موی آتش دیده گردد خار زیر پای من
3 راست می سازد دل شبها نفس موج سراب راحت منزل ندارد شوق بی پروای من
4 چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من
5 عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم عینک دیگر شود بهر دل بینای من
6 گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من
7 با کمال ناگواریها، گوارا کرده است محنت امروز را اندیشه فردای من
8 باده من جام را بی ساقی اندازد به دور شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من
9 بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من
دیدگاهها **