- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
2 نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
3 ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود را
4 من آزاده را در خون کشد چون پنجه شیران ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
5 همان با نفس نیکی می کنم، هر چند می دانم کز احسان نیست ممکن دوست کردن دشمن خود را
6 به خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت من مگر از باددستی جمع سازم خرمن خود را
7 ز چشم عاقبت بین، هر که امید ثمر دارد در ایام بهاران درنبندد گلشن خود را
8 شبی کان ماه سیما شمع خلوتخانه ام گردد کنم با آه اول چشم بندی روزن خود را
9 برد زنگ از دل آیینه تاریک، خاکستر مبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟