1 چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟ روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟
2 تلقین خون مرده دلم را سیاه کرد تا چند با سیاه دلان گفتگو کنم؟
3 روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
4 خیزد ز شیشه خانه دل بانگ الامان هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم
5 لوح سیاه کرده پذیرای نقش نیست چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم
6 با تیغ او که از رگ جانهاست جوهرش چون من برای خرده جان گفتگو کنم؟
7 صائب ز پیچ و تاب گره می شود سخن گاهی کز آن دهان و میان گفتگو کنم
دیدگاهها **