1 چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست
2 بال و پر من چون شرر از سوختگان است هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست
3 چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیست
4 چون سیل درین دامن صحرای غریبی غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
5 از فرد روان خجلت صد قافله دارم هر چند به جز درد طلب همسفرم نیست
6 چون آینه و آب نیم تشنه هر عکس نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
7 هر کس که مرا دید چو من سوخته دل شد داغی که نسوزد جگری بر جگرم نیست
8 چون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی است امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
9 از دست عنان داده تر از موج سرابم هر چند که از منزل و مقصد خبرم نیست
10 زندان فراموشی من رخنه ندارد در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
11 صائب همه کس می برد از شعر ترم فیض استادگی بخل در آب گهرم نیست