1 شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
2 نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل سبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهش
3 توکل میکند پوشیده چشمان را نگهداری به چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهش
4 به آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستم که تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهش
5 نهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازین غافل که آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهش
6 به چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال من زبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهش
7 ز نور علم صائب شب شودازروز روشنتر ندارد شمع حاجت هرکه دانایی است همراهش