- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا واله نظاره آن ماهپاره ایم از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
2 سیر وجود ما نتوان کرد سالها هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
3 هستی ما و نیستی ما برابرست محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
4 در محفلی که شعله ندارد زبان لاف ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
5 نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
6 خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
7 آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
8 هشیار از تپانچه محشر نمی شویم ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
9 تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟ ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
10 از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
11 ماند چسان درست دل چون کتان ما؟ آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
12 هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
13 روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
14 این آن غزل که مولوی روم گفته است در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم