1 زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن
2 اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن
3 نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را خوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشن
4 به داغ منت و درد ندامت برنمی آیی مکن از خانه همسایه هرگز شمع را روشن
5 نسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایش چراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشن
6 فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد که چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشن
7 ز فیض روح سید نعمت الله است این صائب اگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن
دیدگاهها **