1 آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است آب هوی و حرص نه آبست، آذر است
2 زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
3 در مهد نفس، چند نهی طفل روح را این گاهواره رادکش و سفلهپرور است
4 هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است
1 ای کنده سیل فتنه ز بنیادت وی داده باد حادثه بر بادت
2 در دام روزگار چرا چونان شد پایبند، خاطر آزادت
3 تنها نه خفتن است و تن آسانی مقصود ز آفرینش و ایجادت
4 نفس تو گمره است و همی ترسم گمره شوی، چو او کند ارشادت
1 کارها بود در این کارگه اخضر لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
2 سر این رشته گرفتی و ندانستی که هریمنش گرفتست سر دیگر
3 موجها کرده مکان در لب این دریا شعلهها گشته نهان در دل این مجمر
4 تو ندانم به چه امید نهادستی کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر
1 دانی که را سزد صفت پاکی: آنکو وجود پاک نیالاید
2 در تنگنای پست تن مسکین جان بلند خویش نفرساید
3 دزدند خود پرستی و خودکامی با این دو فرقه راه نپیماید
4 تا خلق ازو رسند بسایش هرگز بعمر خویش نیاساید
1 کار مده نفس تبه کار را در صف گل جا مده این خار را
2 کشته نکودار که موش هوی خورده بسی خوشه و خروار را
3 چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست بنده مشو درهم و دینار را
4 همسر پرهیز نگردد طمع با هنر انباز مکن عار را
1 گویند عارفان هنر و علم کیمیاست وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
2 فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
3 وقت گذشته را نتوانی خرید باز مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
4 گر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
1 اگر چه در ره هستی هزار دشواریست چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
2 به پات رشته فکندست روزگار و هنوز نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست
3 بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست
4 بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست
1 فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
2 ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
3 ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
4 این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
1 شالودهٔ کاخ جهان بر آبست تا چشم بهم بر زنی خرابست
2 ایمن چه نشینی درین سفینه کاین بحر همیشه در انقلابست
3 افسونگر چرخ کبود هر شب در فکرت افسون شیخ و شابست
4 ای تشنه مرو، کاندرین بیابان گر یک سر آبست، صد سرابست
1 ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت
2 روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون قسمت همای وار به جز استخوان نداشت
3 سرمست پر گشود و سبکسار برپرید مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت
4 هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت