1 هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پار نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
2 یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
3 گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
4 شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار
1 کارها بود در این کارگه اخضر لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
2 سر این رشته گرفتی و ندانستی که هریمنش گرفتست سر دیگر
3 موجها کرده مکان در لب این دریا شعلهها گشته نهان در دل این مجمر
4 تو ندانم به چه امید نهادستی کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر
1 ای سیه مار جهان را شده افسونگر نرهد مار فسای از بد مار آخر
2 نیش این مار هر آنکس که خورد میرد و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
3 بنه این کیسه و این مهره افسون را به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
4 بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه بگذار این ره و از راه دگر بگذر
1 ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
2 نفس دیویست فریبنده از او بگریز سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
3 حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش یارهٔ جان نشود لعل و مرجانش
4 نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش
1 ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
2 در راه راست، کج چه روی چندین رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
3 رخسار خویش را نکنی روشن ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
4 چون گلشنی است دل که در آن روید از گلبنی هزار گل خوش رنگ
1 در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام
2 گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام
3 کس را نماند از تک این خنگ بادپای پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
4 در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست کالات میبرند و تو خوابیدهای مدام
1 نخواست هیچ خردمند وام از ایام که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام
2 به چشم عقل درین رهگذار تیره ببین که گستراند قضا و قدر به راه تو دام
3 هزار بار بلغزاندت به هر قدمی که سخت خامفریبست روزگار و تو خام
4 اگر حکایت بهرام گور میپرسی شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام
1 نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم به کز این پس کندش نطق خرد ابکم
2 ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی روی درهم مکش ار کار تو شد درهم
3 خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه شستشو کرد هریمن چو درین زمزم
4 به که از مطبخ وسواس برون آئیم تا که خود را برهانیم ز دود و دم
1 تا ببازار جهان سوداگریم گاه سود و گه زیان میوریم
2 گر نکو بازارگانیم از چه روی هرگز این سود و زیانرا نشمریم
3 جان زبون گشته است و در بند تنیم عقل فرسوده است و در فکر سریم
4 روح را از ناشتائی میکشیم سفرهها از بهر تن میگستریم