1 یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
2 اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را
3 چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را
4 مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را
1 هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پار نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
2 یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
3 گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
4 شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار
1 گردون نرهد ز تند رفتاری گیتی ننهد ز سر سیهکاری
2 از گرگ چه آمدست جز گرگی وز مار چه خاستست جز ماری
3 بس بی بصری، اگر چه بینائی بس بیخبری، اگر چه هشیاری
4 تو غافلی و سپهر گردان را فارغ ز فسون و فتنه پنداری
1 ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
2 نفس دیویست فریبنده از او بگریز سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
3 حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش یارهٔ جان نشود لعل و مرجانش
4 نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش
1 نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم به کز این پس کندش نطق خرد ابکم
2 ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی روی درهم مکش ار کار تو شد درهم
3 خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه شستشو کرد هریمن چو درین زمزم
4 به که از مطبخ وسواس برون آئیم تا که خود را برهانیم ز دود و دم
1 ای سیه مار جهان را شده افسونگر نرهد مار فسای از بد مار آخر
2 نیش این مار هر آنکس که خورد میرد و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
3 بنه این کیسه و این مهره افسون را به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
4 بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه بگذار این ره و از راه دگر بگذر
1 تا ببازار جهان سوداگریم گاه سود و گه زیان میوریم
2 گر نکو بازارگانیم از چه روی هرگز این سود و زیانرا نشمریم
3 جان زبون گشته است و در بند تنیم عقل فرسوده است و در فکر سریم
4 روح را از ناشتائی میکشیم سفرهها از بهر تن میگستریم
1 کارها بود در این کارگه اخضر لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
2 سر این رشته گرفتی و ندانستی که هریمنش گرفتست سر دیگر
3 موجها کرده مکان در لب این دریا شعلهها گشته نهان در دل این مجمر
4 تو ندانم به چه امید نهادستی کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر
1 سود خود را چه شماری که زیانکاری ره نیکان چه سپاری که گرانباری
2 تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود خفته را آگهی از خود نبود، آری
3 بال و پر چند زنی خیره، نمیبینی که تو گنجشک صفت در دهن ماری
4 بر بلندی چو سپیدار چه افزائی بارور باش، تو نخلی نه سپیداری
1 بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی مخواه از درخت جهان سایبانی
2 سبکدانه در مزرع خود بیفشان گر این برزگر میکند سرگرانی
3 چو کار آگهان کار بایست کردن چه رسم و رهی بهتر از کاردانی
4 زمانه به گنج تو تا چشم دارد نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی