1 آنکس که چو سیمرغ بی نشانست از رهزن ایام در امانست
2 ایمن نشد از دزد جز سبکبار بر دوش تو این بار بس گرانست
3 اسبی که تو را میبرد بیک عمر بنگر که بدست کهاش عنانست
4 مردمکشی دهر، بی سلاح است غارتگری چرخ، ناگهانست
1 اگر چه در ره هستی هزار دشواریست چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
2 به پات رشته فکندست روزگار و هنوز نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست
3 بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست
4 بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست
1 عاقل از کار بزرگی طلبید تکیه بر بیهده گفتار نداشت
2 آب نوشید چو نوشابه نیافت درم آورد چو دینار نداشت
3 بار تقدیر به آسانی برد غم سنگینی این بار نداشت
4 با گرانسنگی و پاکی خو کرد همنشینان سبکسار نداشت
1 ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت
2 روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون قسمت همای وار به جز استخوان نداشت
3 سرمست پر گشود و سبکسار برپرید مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت
4 هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت
1 دل اگر توشه و توانی داشت در ره عقل کاروانی داشت
2 دیده گر دفتر قضا میخواند ز سیه کاریش امانی داشت
3 رهزن نفس را شناخته بود گنجهایش نگاهبانی داشت
4 کشت و زرعی به ملک جان میکرد بی نیاز از جهان، جهانی داشت
1 فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
2 ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
3 ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
4 این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
1 سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
2 روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست که نکردیم حساب کم و بسیاری چند
3 زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند
4 خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود باید این مسئله پرسید ز بیداری چند
1 سر و عقل گر خدمت جان کنند بسی کار دشوار کآسان کنند
2 بکاهند گر دیده و دل ز آز بسا نرخها را که ارزان کنند
3 چو اوضاع گیتی خیال است و خواب چرا خاطرت را پریشان کنند
4 دل و دیده دریای ملک تنند رها کن که یک چند طوفان کنند
1 ای دوست، دزد حاجب و دربان نمیشود گرگ سیه درون، سگ چوپان نمیشود
2 ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی معمورهٔ دلست که ویران نمیشود
3 درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی کاین جامه جامهایست که خلقان نمیشود
4 دانش چو گوهریست که عمرش بود بها باید گران خرید که ارزان نمیشود
1 دانی که را سزد صفت پاکی: آنکو وجود پاک نیالاید
2 در تنگنای پست تن مسکین جان بلند خویش نفرساید
3 دزدند خود پرستی و خودکامی با این دو فرقه راه نپیماید
4 تا خلق ازو رسند بسایش هرگز بعمر خویش نیاساید