1 نسیم باد نوروزی، چه داری؟ گذر کن سوی آن دلبر به یاری
2 نگار ماهرخ، ترک پریوش بت گل روی سیم اندام سرکش
3 فروغ نور چشم شهریاران چراغ خلوت شب زندهداران
4 نهال روضهٔ حسن و جوانی زلال فیض و آب زندگانی
1 ز چشم سوکوار اشکی چو باران همی بارند مسکین سوکواران
2 شب تاریک او بیدار تا روز همی گفت این سخن با گریه و سوز
1 اگر نتوان به دیر و زود کردن بباید چارهٔ بهبود کردن
2 حریف چستی، اندر عشق چست آی چو دیر از کار میآیی، درست آی
3 حریف چستی، اندر عشق چست آی چو دیر از کار میآیی، درست آی
1 به دست قاصدی داد این حکایت حدیثی پر شکیب و پر شکایت
2 چو واقف شد پریرو راز او را وزان طومار دل پرداز او را
3 به دل گفتا که: ناچارست یاری همین سرگشتهٔ بیچاره، باری
1 تو از من چون به زودی سیر گشتی مرا روباه دیدی،شیر گشتی
1 سبک خیز، ای نسیم نوبهاری چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟
2 بدان سر خیل خوبان بر سلامی بگو: کز خیل مشتاقان غلامی
3 به صد زاری سلامت میرساند نه یکدم، صبح و شامت میرساند
4 زمین بوسیده، میگوید به زاری که: چون خاک زمین گشتم به خواری
1 شبی پروانهای با شمع شد جفت چو آتش در فتادش خویش را گفت
2 که: پیش از تجربت چون دوست گیری بنه گردن، که پیش دوست میری
3 سخن در دوستداری آزمودست کزیشان نیز ما را رنج بودست
4 دل من زان کسی یاری پذیرد که چون در پای افتم دست گیرد
1 طبیبی با یکی از دردمندان بگفت آن شب که بودش درد دندان
2 که: دندان چون به درد آرد دهانت بکن ور خود بود شیرین چو جانت
3 رفیقی گر ز پیوندت گریزد ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
4 چو زین سر هست، زان سر نیز باید که مهر از یکطرف دیری نپاید
1 کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
2 ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟ که شیرین را درین تلخی توان یافت
3 نظر میکن بنقش دوستان ژرف ولیکن دور دار انگشت از حرف
4 چو اندر دوستی کار تو زرقست نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
1 مرا جویی و از من دور مانی چو دل گرمی کنم رنجور مانی