1 من خاک درم، تو آفتابی، ای دل نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل
2 من گم شدم از خود که ترا یافتهام دریاب، که مثل من نیایی، ای دل
1 کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ یا فکر به آبی چونی و چندی که تراست؟
2 خود راز من سبک بهایی چه بود؟ در جنب چنان گران پسندی که تراست؟
1 دستارچه را دست تو در میباید از چشم من و لب تو تر میباید
2 نتوان که چو دستارچه دستت بوسم زیراکه به دستارچه زر میباید
1 ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست نابوده زبود این و آن هیچ به دست
2 از من طلب هیچ نمیباید کرد زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست
1 دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟
2 پرسیدهای احوال دلم دوش وزان جان میآید به عذر دلداری تو
1 یک شهر بجست و جوی آن دوست همه بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
2 گر زانکه طریق طلبش دانستی از خود طلبش داری و خود اوست همه
1 مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست سر جملهٔ هر غلغله و دمدمه اوست
2 گر بد بینی به وصل خود هم نرسی ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست
1 دل در غم او بکاست، میباید گفت این واقعه از کجاست؟ میباید گفت
2 گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟ از قامت او، چو راست میباید گفت
1 یارب! نه دلم بستهٔ غمهای تو بود؟ چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟
2 بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ چون جمله به امید کرمهای تو بود
1 ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن وز باده خمار سر و جانم بشکن
2 پیشانی توبه را شکستم ز لبت گر توبه کنم دگر دهانم بشکن