1 خالی داری بر لب چون قند، از مشک خطی داری بر رخ دلبند، از مشک
2 بر ساعد خود نگار بستی یا خود بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟
1 ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ لالای ترا ز بدر و از لل ننگ
2 کار تو عطای بدره باشد شب بزم شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ
1 چون دوست نماند دل و جانیم همه چون تن برود روح و روانیم همه
2 گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ عین همهایم، اگر بداینم همه
1 ای ماه، غمت جامهٔ دل در خون برد نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟
2 آن خال که بر گوشهٔ چشمست ترا خال لب خوبان به زنخ بیرون برد
1 از مشک سیه سه خال کت بر سمنند نزدیک به چشم تو و دور از دهنند
2 از گوشهٔ چشم ار نظریشان نکنی بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟
1 ما پرتو جوهر روانیم و خرد نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد
2 چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش چون جسم برفت روح مانیم و خرد
1 ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ
2 آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ با طنطنهٔ کوس الهی همه هیچ
1 دست به نگار تو مرا کشت دگر آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
2 نقشی عجبست بر دو دستت تا خود حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟
1 در عشق تو از سر بنهادم هستی زین پس من و شوریدگی و سرمستی
2 با روی تو حالی و حدیثی که مراست در نامه نبشتم که زبانم بستی
1 افسوس! که در عمر درازیم نبود خطی ز زمانهٔ مجازیم نبود
2 بنشاند مرا فلک به بازی در خاک هر چند که وقت خاک بازیم نبود