1 نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید سرّی است که بی کام و زبان می گوید
2 در روز الست قطره ای نوشیده است این جمله به گستاخی آن می گوید
1 ای دل تو ز نی نالَه و افغان بشنو در هفت نوا رموز پنهان بشنو
2 ای صوفی صفّهٔ صفا یعنی دل برخیز و بیا نکتهٔ جانان بشنو
1 در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن وآنگاه تو اسرار درون بیرون کن
2 گر بی خبری باش تو ساکن چو جماد ور باخبری پس حرکت موزون کن
1 گفتم که منم گفت بکن استغفار گفتم نه منم گفت که شکرانه بیار
2 گفتم که من از وجود خود بیزارم گفتا که همه منم تو را با تو چه کار
1 هر کاو زخری سبزک آید خورشش بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش
2 آن کس که همی می هلد و سبزه خورد بر گردن من خون چنان کس بکشش
1 سالک چو مدام از خودی خود خیزد نی چون جهلا در حرکت آویزد
2 بی قطع مسافت چو سفر باید کرد آواز نیش ز جا چرا انگیزد
1 گل گفت که من ظریف و شهر آرایم از دست چرا فتاده اندر پایم
2 با او به جواب این قدر می گویم خود بینان را من اینچنین برسایم
1 هر صاحب دل که او بر آلت باشد از دم زدن خویش ملالت باشد
2 حالت اثری است از طمأنینهٔ دل تا ظن نبری که رقص حالت باشد
1 ما بر لگن عشق سواریم چو شمع نقش همه کس فراپذیریم چو شمع
2 عشّاق قلندریم و شرط است که ما آن شب که نسوزیم بمیریم چو شمع
1 در رقص بتم چو آستین تر می کرد صد شیوه شمایلش به هم بر می کرد
2 می آمد و آرزویش در پا می ریخت می رفت و امید خاک بر سر می کرد