1 ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی آشفته بسی خواب که شبها بینی
2 اندر سحری که راز دلها گویند تو خفته مباش تا عجبها بینی
1 در هستی اگر به عمر نوحی برسی در هر نفسی زو به فتوحی برسی
2 عمری باید که شب به روز آری تو باشد که تو صبحی به صبوحی برسی
1 خواهی که برین قصّهٔ مشکل برسی وز عالم گل به عالم دل برسی
2 تو خفته و پاکشیده ای بی حاصل وانگه خو[ا]هی که شب به منزل برسی
1 از کار برفته چونک با کار شوی از هر چه تو کرده ای تو بیدار شوی
2 امروز تو خفته ای از آنی فارغ فردات کند غصّه که بیدار شوی
1 دوش از سر خستگی مرا خواب ربود ناگه صنمم خیال چون ماه نمود
2 خوش خوش به عتاب گفت در خواب شدی شرمت بادا که عشق تو هیچ نبود
1 جا[ئ]ت سلیمان یوم العرض قبّرةٌ اتت برجل جراد کان فی فیها
2 ترنّمت بلطیف القول اذ نطقت انّ الهدایا علی مقدار مُهدیها
1 از جهل بود زیره به کرمان بردن یا قطره به نزد آب عمّان بردن
2 لکن چو مروّت است فرمود خرد پای ملخی نزد سلیمان بردن
1 نظمی که به راستی چو وحی اش دانند نتوان کردن به شعر او را مانند
2 فرق است میان آنک از خود گویی یا آنک زدیوان کسانش خوانند
1 گفتم که دلم گفت پریشان باشد ویران زبرای چه برین سان باشد
2 گفتا که دل تو وقف اندوه من است رسم است همیشه وقف ویران باشد
1 گفتم چشمم گفت سرابی کم گیر گفتم جگرم گفت کبابی کم گیر
2 گفتم که دلم گفت درین شهر شما صد خانه خراب است خرابی کم گیر