1 با نی گفتم تو را که فریاد زکیست بی هیچ زبان ناله و فریاد زچیست
2 گفتا زشکر لبی بریدند مرا بی ناله و فریاد نمی شاید زیست
1 نی گفت سر نالهٔ من آن داند در عشق که او زبان لالان داند
2 بی جرمم اگر زبان بریدند مرا معشوق زبان بی زبانان داند
1 نی بر سر آب و جویها می روید واندر طلب عشق خدا می پوید
2 نی زن چو زعشق یک دم او را بدمد بنگر که چگونه سرّها می گوید
1 هر ناله که نی زپرده بیرون آرد سرّی است که اندر دل محزون آرد
2 وآن کس که جماد است و درو ذوقی نیست آواز نیش در حرکت چون آرد
1 ای قول تو چون زنگله در عالم فاش ورنه به عراق در خراسان می باش
2 آهنگ به رومی و حسینی می کن در پردهٔ راست نغمه ای هم بخراش
1 ما بر لگن عشق سواریم چو شمع نقش همه کس فراپذیریم چو شمع
2 عشّاق قلندریم و شرط است که ما آن شب که نسوزیم بمیریم چو شمع
1 شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد سررشتهٔ جانم همه آتش گردد
2 چون سوز رها کنم بمیرم حالی می سوزم تا وقت دلم خوش گردد
1 شمعی که مبارز است و تمکین دارد بر پشت لگن زچابکی زین دارد
2 گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا فرهاد دلم فراق شیرین دارد
1 شمعا هستی به سوختن ارزانی تا بی رخ معشوق چرا خندانی
2 هر چند سرت به گاز برمی دارند برمی آری سری، زهی پیشانی
1 ای شمع هوای دلفروزی داری شب زنده هم از برای روزی داری
2 تا صبح از آرزوی شیرین لب او از گریه میاسای که سوزی داری