1 تا چند زنی تو از خیال مستی بر طبل وجود خود دوال مستی
2 مپسند به هیچ حال اگر هشیاری بر چهرهٔ عقل خویش حال مستی
1 عشقت به بهانه ای به سر شاید برد وین دل نه به دانه ای به سر شاید برد
2 معذورم اگر سماع می دارم دوست کاین غم به ترانه ای به سر شاید برد
1 ای شمع هوای دلفروزی داری شب زنده هم از برای روزی داری
2 تا صبح از آرزوی شیرین لب او از گریه میاسای که سوزی داری
1 بشنو که نی اسرار نهان می گوید سوزی که بود درون جان می گوید
2 شد جمله دهان و راز دل می گوید از نی بشنو که بی زبان می گوید
1 هان تا تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی
2 تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به هستی ندهی
1 امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست ور هست مگر در دگری در ما نیست
2 حظّی زسماع امشب آن ما نیست کان مونس روزگار ما اینجا نیست
1 این خوش پسران خوی پلنگ آوردند روی چو مه و دل چو سنگ آوردند
2 از بیم پدر باده نمی یارند خورد ناچار همه روی به بنگ آوردند
1 بوی دم جان از دم نی می شنوم از صحبت بی نکتهٔ وی می شنوم
2 آن نکته که قوت جان بی جانان است بی زحمت حرف از دم نی می شنوم
1 با نی گفتم تو را که فریاد زکیست بی هیچ زبان ناله و فریاد زچیست
2 گفتا زشکر لبی بریدند مرا بی ناله و فریاد نمی شاید زیست
1 شمعا هستی به سوختن ارزانی تا بی رخ معشوق چرا خندانی
2 هر چند سرت به گاز برمی دارند برمی آری سری، زهی پیشانی