آبی که خللهای دماغ از اوحدالدین کرمانی رباعی 13
1. آبی که خللهای دماغ انگیزد
او را چه خوری که آبرویت ریزد
1. آبی که خللهای دماغ انگیزد
او را چه خوری که آبرویت ریزد
1. حالی خواهی چنانک حال مردان
از خود به درآ تا نشوی سرگردان
1. هر کاو زخری سبزک آید خورشش
بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش
1. این خوش پسران خوی پلنگ آوردند
روی چو مه و دل چو سنگ آوردند
1. آن را بود از سماع کامی حاصل
کاو هست زجان به نزد جانان غافل
1. تا ظن نبری که راه حق بی ادبی است
یا کار فغان و یا سر سرشغبی است
1. خواهی که بری تو گوی میدان سماع
بی حال مزن دست به چوگان سماع
1. رقص آن نبود که هر زمان برخیزی
بی درد چو گردی زمیان برخیزی
1. در عشق زدیده اشک باید سفتن
دل را زغبار نفس باید رُفتن
1. در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن
وآنگاه تو اسرار درون بیرون کن
1. هر صاحب دل که او بر آلت باشد
از دم زدن خویش ملالت باشد
1. هان تا تو مدام دل به مستی ندهی
وز هستی خویش تا نرستی ندهی