1 یکچند فلک به کام ما گردان بود اقبال و سعادت مرا دوران بود
2 ترکیب فلک مگر چنان فرمان بود آری همه سال شادمان نتوان بود
1 سبحان الله چه سخت کاری غم تو از خسته دلم عظیم کاری غم تو
2 گفتی که غمم می خوری آری غم تو از غم چو گزیر نیست باری غم تو
1 از گردش گردون که فلک گردان است بس عاقل پرهنر که سرگردان است
2 گر ساز کند تو را بدان غرّه مشو در یک شادی هزار غم پنهان است
1 من در غم عشقت غم عالم نخورم بر کتف کتم باز فلک غم نخورم (؟)
2 دل از تو چنان چاشنی غم بگرفت گر زهر بود غم خورم و غم نخورم
1 من با غم عشق تو نباشم جز شاد وآن کاو نشود جفت غمت شاد مباد
2 ممکن نشود که شاد باشد آن جان کز قافلهٔ غم تو او دور افتاد
1 سیر آمدم از غم دمادم خوردن وز بس غم گونه گونه در هم خوردن
2 الحق چه نکوست عادت کم خوردن اندر همه چیز خاصه در غم خوردن
1 در عشق دل خراب چتواند کرد بی خویشتنی صواب چتواند کرد
2 انصاف بده که ذرّهٔ سایهٔ محض در پرتو آفتاب چتواند کرد
1 روزیت به مهر من نمی سوزد دل جز آتش کینه می نیفروزد دل
2 خود صحبت و دوستی دیرینه مگیر بر عاجزی منت نمی سوزد دل
1 فریاد که آن سرو چمن می خسبد وآن راحت جان انجمن می خسبد
2 آن بخت من است از آنک خواب آلود است غمگینم از آنک بخت من می خسبد
1 هر کس که سفر کرد پسندیده شود پیش همه کس چو مردم دیده شود
2 از آب لطیف تر نباشد چیزی لیکن چو مقام کرد گندیده شود