من در غم عشقت غم از اوحدالدین کرمانی رباعی 37
1. من در غم عشقت غم عالم نخورم
بر کتف کتم باز فلک غم نخورم (؟)
1. من در غم عشقت غم عالم نخورم
بر کتف کتم باز فلک غم نخورم (؟)
1. آن کز دل اوست بر دل من هر غم
می دید و نمی کرد زمن باور غم
1. سیر آمدم از غم دمادم خوردن
وز بس غم گونه گونه در هم خوردن
1. غم گفت کزو دو دیده خون باید کرد
بازو علم صبر نگون باید کرد
1. دل در غم غم زنش که غم با غم خورد
غم نیست که از غم تو غم را غم خورد
1. بیگانهٔ جان شد دل و خویش غم تو
قربان دل من است کیش غم تو
1. سبحان الله چه سخت کاری غم تو
از خسته دلم عظیم کاری غم تو
1. هر جا که غم است زنگ آیینهٔ ماست
هر تیر بلا که هست در سینهٔ ماست
1. مسکین دل برخاسته هر جا که نشست
ببرید زعقل و در بلایی پیوست
1. عاقل آن است که سخرهٔ غم نشود
هر دم زغم بیهده درهم نشود
1. هرگه که دلم فرصت آن در جوید
کز صد غم خویشتن یکی برگوید
1. ناجنس حلاوت جوانی بُبَرد
عیش خوش و حظّ زندگانی بُبَرد