1 مدهوش تو را ترانه ای بس باشد سودای تو را بهانه ای بس باشد
2 در کشتن من چه می کشد چشم تو تیر ما را سر تازیانه ای بس باشد
1 تا در سر من فتاد سودای وداع از گریه مرا نماند پروای وداع
2 هنگام وداع اگر نبودی، اشکم از سوز دلم بس.؟؟؟؟ی جای وداع
1 عاقل آن است که سخرهٔ غم نشود هر دم زغم بیهده درهم نشود
2 زیرا عرضی است غم که در مدت عمر هر چند کزو بیش خوری کم نشود
1 رویی نه که پشت جان قوی ماند ازو پشتی نه که روی دل بگرداند ازو
2 پایی نه کزو به دست آرد مقصود دستی نه که پای عقل برهاند ازو
1 خواهم که مرا با غم او خو باشد گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
2 هان ای دل سرکش غم او در برگیر چون در نگری خود غم او او باشد
1 ما را به خرابات به کس نسپارند در صومعه نیز زاهدان نگذارند
2 معلوم نمی کنم که در جنس وجود ما را زپی چه مصلحت می دارند
1 بیگانهٔ جان شد دل و خویش غم تو قربان دل من است کیش غم تو
2 سلطان جهان پیش غمت مسکین است مسکینان را چه قدر پیش غم تو
1 در هر نفسی درد سری آرد غم یک لحظه مرا زدست نگذارد غم
2 دل خون شد و از دیده ام افتاد برون دست از من بیچاره نمی دارد غم
1 چون سر بنهادیم کلاهی کم گیر وز خرمن بی فایده کاهی کم گیر
2 ای هیچ ندیده چند از این گفت مگو شیخی و دو نان خانقاهی کم گیر
1 افسوس که خلق سخت کوته نظرند وز هرچه فروشند یکی جو نخرند
2 بی هیچ بهانه دشمن یکدگرند قصّه چه کنم که جمله شان درد سرند